به ساعتم نگاه کردم.باید زودتر خودم رو به شکوفه میرسوندم سمت ماشینم دویدم وسوار شدم و راه افتادم.بعد از یه ربع به پاساژ بزرگ شمس رسیدم.پیاده شدم و وارد پاساژ شدم میدونستم امروز هم شکوفه غر میزنه که چرا دیر اومدی از آسانسور ترس شدیدی داشتم واسه همین با پله ها بالا رفتم وقتی به مغازه ی شکوفه رسیدم،نفسی برام باقی نمونده بود خودم رو پرت کردم توی مغازه و بی هیچ حرفی روی صندلی نشستم.شکوفه که مشغول رسیدگی به مشتری بود،چپ چپ نگاهم کرد و با چشمهاش برام خط و نشون کشید.بعد از رفتن مشتری برگشت سمتم و گفت:یسنا خیلی بیشعوری همش دیر میای!
نفسهام که طبیعی شدن گفتم:به خدا دانشگاه بودم.من که قبلا بهت گفته بودم که شاید بعضی روزا دیر بیام!
مشغول تا کردن لباس روی میز شد.در همون حال گفت:آره تو گفته بودی بعضی روزها دیر میای ولی نه هرروز
از صحبت باهاش کلافه شدم.سرم رو به بالا و پایین تکون دادم و گفتم:باشه قبول حق باتوئه حالا دیگه ولم کن توروخدا.تا الان داشتم حرفای استادام روگوش می دادم دیگه حوصله ندارم نصیحتای تورو گوش کنم.
لباس رو سر جاش گذاشت و برگشت سمتم.گفت:باشه یسنا خانوم حالا که مجبور شدی تا ساعت۷ خودت تنهایی کار کنی میفهمی باید حوصله داشته باشی.
راه افتاد سمت در وگفت:کارت تموم شد زنگ بزن بگو بیام باهم بریم
کلافه پشت میز شیشه ای نشستم.موبایلم رو از کیفم در آوردم و مشغول بازی شدم.صدای سرفه ی کسی رو که شنیدم،موبایل روروی میز گذاشتم و از جام بلند شدم وگفتم: بفرمایید
مرد نزدیک میز شد و مشغول دیدن شالها شد.بالاخره بعد چند ثانیه نگاه کردن رو به من کرد و گفت:ببخشید میشه اون شال صورتی رو ببینم.برگشتم سمت شالها،تنها شال صورتی رو پایین آوردم وجلوش گذاشتم.سرسری نگاه کرد وگفت:همین رو بر میدارم.
پلاستیکی برداشتم و شال رو داخلش گذاشتم.پلاستیک روروبه روش گرفتم وقیمت روگفتم.
کیف پولش رو در آورد و پولش روبهم داد.قبل از اینکه پلاستیک رو برداره بهم خیره شد و گفت:ببخشید خانم من شما رو جایی ندیدم؟
نگاهم که تا اون موقع به پایین بودروبالا آوردم وبه صورتش کوتاه نگاه کردم وگفتم:من که شما روندیدم!حتما اشتباه میکنین
با تردید پرسید:خانوم پیروز؟
نگاش کردم.از کجا اسم من رومیدونست؟
-شما فامیلی من رواز کجا میدونین؟
کوتاه خندید وگفت:باورم نمیشه.یعنی شما دختر آقای پیروز هستید؟!آقای دانیال پیروز؟!
کنجکاو تر شدم.چشمام روریز کردم وپرسیدم:بله چطور؟
به میز نزدیک شد.ترسیدم وقدمی عقب رفتم.گفت:خانم من و خانواده ام به پدرشما مدیونیم
-چرا؟
از میز فاصله گرفت.به صندلی نگاه کرد و برگشت سمتم.گفت:میتونم بشینم؟
-ا..البته بفرمایین
روی صندلی نشست.رو به من کرد وگفت:چندین سال پیش پدر من طبق یه پاپوش مسخره وبچگانه محکوم شد و البته اونا خواستن با رشوه پدر شما رو بخرن و بتونن همه چی روبه نفع خودشون کنن ولی پدر شما قبول نکردن و طبق مدارک رای رو به نفع ما دادن که البته از آدم عادل ودرستکاری مثل ایشون چیز دیگه ای انتظار نمیرفت.لبخندی زدم وگفتم :پدر وظیفشون روانجام میدن.
-بله در اون که شکی نیست
بلند شد.پشال رو از روی میز برداشت و گفت:شما رو هم وقتی بچه بودین دیده بودم.اتفاقی توی یه پارک شما روهمراه پدرتون دیدم.
خواستم حرفی بزنم که مشتری وارد مغازه شد.مرد هم تشکری کرد و گفت:من دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.خدانگهدار
این روگفت ورفت.شونه ای بالا انداختم ومشغول رسیدگی به مشتریها شدم.تا ساعت ۷اونقدر لباس به مشتریها دادم که خسته شدم.کوله ام رو از روی صندلی برداشتم و شل وول طور از مغازه زدم بیرون .هرچی به شکوفه زنگ زدم جواب نداد.کلافه موبایل روانداختم توی کیفم و راهی ماشین شدم.تخته گاز تا خونه رفتم.ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و رفتم سمت خونه.کلید روتوی قفل چرخوندم و وارد خونه شدم.سر و صدایی که از سالن پذیرایی میومد،معلوم بود مینا و شوهرش اومدن خونمون.لبخندی زدم و راهرویی که به سالن وصل میشد روطی کردم.حدسم مثل همیشه درست بود.مینا و شوهرش معین کنار مامان نشسته بودن و مشغول گفت وگو بودن.مینا با دیدن من مثل برق گرفته ها پرید ودوید سمتم.کوله ام روانداختم روی زمین و بغلش کردم.با اینکه یه بچه ی یه ماهه توی شکمش داشت اما هنوز بچه بود.بعداز اینکه یه دل سیر همدیگه رو بغل کردیم،خودم رو ازش جدا کردم و گفتم:چطوری آبجی کوچیکه؟
خندید و گفت:عالیم آبجی بزرکه
یه دونه زدم روی دماغ خوشگل و کوچولوش و گفتم:الان شما یه مادری!اینقد ورجه وورجه نکن
خندید و گفت:ای به چشم خواهر عزیزم
خندیدم و نگاهم رودور صورت بامزه اش چرخوندم.
معین سرفه ی مصلحتی کرد وگفت:ماهم که اینجا شلغمیم!
خندیدم وگفتم: ببخشید همش تقصیر این مینا خانومه.شما خوب هستین؟
معین خندید و گفت:بله خدارو شکر.
به مامان هم سلام دادم و با یه عذر خواهی کوچیک راهی اتاقم شدم.اتاقم که به رنگزرد ونارنجی بود،همیشه حس خوبی بهم منتقل میکرد.لباسام رو عوض کردم و رفتم پیش مامان و مینا ومعین.کنارشون نشستم.توی همه ی بحثاشون شرکت کردم.بحث راجع به دختر یا پسر بودن بچه،لباساش،اسباب بازیاش و…
وقتی توی چشمای مشکی و زیبای مینا نگاه میکردم،برق ذوق روبه راحتی تشخیص میدادم.میدونستم جون مینا به اون فسقلی توی شکمش بسته است.
با صدای مامان که گفت برم میز شام روبچینم سمت آشپزخونه رفتم.مامان که مشغول تزیین سالاد بود رو از پشت بغل کردم.لپش رو بوسیدم وگفتم:مامان خوشگل من چطوره؟
خندید و دستام رو از کمرش جدا کرد.برگشت سمتم.لپم روکشید وگفت:خوبِ خوب،چون توروداره
چشمکی زدم ووسایل روبرداشتم وبردم سر میز.میز که کامل چیده شد،صدای آیون به صدا در اومد.دویدم سمت آیفون ودر رو باز کردم.مثل عادت همیشگیم دویدم توی حیاط و قبل از اینکه بابا در حیاط روکامل ببنده پریدم توی بغلش.باباهم مردونه خندید و با دستای قویش من رو محکم توی بغلش جا داد.
-دختر ناز وخوشگل و شیطونک من چطوره؟
سرم رو از سینه اش جدا کردم و گفتم:خوبم شما چطوری؟
دماغم روکشید و گفت:تو هستی مگه میشه بد بود؟
صدای مینا باعث شد،سرم رو به سمت در خونه بچرخونم.
-بابا من چی؟
بابا یه دستش روانداخت دور شونه ام و راه افتاد سمت مینا.با خنده گفت:شما هم بفرما.اصلا مگه میشه مینا خانوم و اون وروجکش رو فراموش کرد.مینا خندید و با قدم های آهسته اومد سمت بابا و توی اون یکی دستش جا گرفت.با هر دوتامون رومحکم یغل کرد وگرفت:حالا اگه اجازه بدین ،برم خونه!
خندیدیم واز بابا جدا شدیم وپشت سرش راه افتادیم.معین مشغول سلام علیک با بابا شد ومن و مینا رفتیم سر میز.طبق معمول مشغول ناخنک زدن شدیم که مامان اومد و زد روی دست هر دومون وگفت:مثلا ۲۳سالتونه خجالت بکشین
مینا دستی روی شکمش کشید و با لحن مظلوم وبچگانه ای گفت:خب این چوچولو غذا میخواد!
مامان که همیشه دلرحم ومهربون بود.لبخندی زد وگفت:اگه اون کوچولو میخواد،بهش بده بخوره
مامان بعد از گفتن این حرف رفت پیش بابا ومعین.مینا هم با شیطنت نگام کرد و زبون در آورد.آروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم: صبر کن این فسقلی به دنیا بیاد،بهش میگم برای منافع خودت،ازش مایه گذاشتی!
مینا خندید وگفت:کی گفته این فسقلی به حرف خاله ی خل وچلش گوش میده؟
زدم توی سرش که بابا با صدای بم ومردونه اش گفت:دخترا باز چی شده؟
برگشتم سمت بابا و گفتم: بابا شما که قاضی هستین بگین کدوم مقصریم!
بابا روی صندلی نشست وگفت:خب بفرما
گلوم روصاف کردم و گفتم:آقای قاضی سرکار خانم مامان به خاطر بچه دار بودن سرکار خانم مینا به ایشان اجازه ی ناخنک زدن یا حتی بیشتر یعنی خوردن غذا را دادند.حال سرکار خانم مینا به من فخر میفروشند
بابا جلوی خنده اش روگرفت و گفت:در این مورد،قاضی حق ا به همه میدهد و می گوید هر چه مادرتان گفت را به گوش جان بسپارید.
هر۵تامون زدیم زیر خنده و مشغول صرف شام شدیم.از اینکه خانواده ام درجه یکن،احساس آرامش وامنیت و شادی داشتم .
بعد از شام مامان وبابا رفتن توی اتاقاشون و به پیشنهاد من،من و معین و مینا نشستیم یه فیلم ایرانی خنده دار دیدیم.ساعت ۱۱شب بود که معین و مینا رفتن.منم طبق همیشه بعد از بوس و شب بخیر رفتم توی اتاقم.روی تخت نشستم و شالم رو از سرم در آوردم.
موبایلم رو که توی کوله ام بود،برداشتم.دیدم یه پیامک از طرف یه ناشناس اومده.طبق معمول پیام رو حذف کردم و موبایل رو بالای سرم گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.با صدای اعلان پیامک،موبایل روبرداشتم ونگاه کردم.باز همون ناشناس.پیامش رو باز کردم وخوندم:«سلام خانم پیروز.آرمان هستم.آرمان ملکی .همونی که توی پاساژهمدیگه رو دیدیم.خواستم بگم اگه میشه فردا بیاین کافی شاپ …. همدیگه روببینیم.
پوفی کشیدم وموبایل رو خاموش کردم تا دیگه پیامکای اون دیوونه روی مخم خط نندازه.
***
لينک منبع